آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

فرشته شیرین ما

روز تولدت

1391/2/19 10:05
نویسنده : سپیده
317 بازدید
اشتراک گذاری

 
دوشنبه 90.12.1
يكشنبه رفتيم خونه مامان خانم. از صبح تا حدودا ساعت 6بعد ازظهر.دكتر بهم گفته بودكه شام سبك بخورم و از ساعت 10شب به بعد هم هيجي نخورم. آزاده يكي از ماماناي اسفند هم يكشنبه تو بيمارستاني بود كه من قرار بود 2 شنبه برم.صبح بهم اس داد كه ني نيش به دنيا اومده و هردو سالمن.از شانس بده من يكشنبه اينترنت ما قطع بود به سارا اس دادم و خبرو دادم.بعد از ظهر كه اومديم خونه آزاده زنگ زد و برام تعريف كرد عملش چطور بوده و كلي بهم دلداري داد كه استرس نداشته باش و چيا با خودت بردار(ازش ممنونم استرسم خيلي كم شد)خلاصه ساعت 7.30 شام و كه بابایی برام سوپ درست كرده بود رو خوردم و تا 10.30 هم ميوه و چايي خوردم.همين كه يادم ميوفتاد فردا زايمان دارم ته دلم خالي ميشد اما سعي كردم بهش فكر نكنم.تا ساعت 1 شب يكي از برنامه هاي تركيه رو نگاه كردم،رفتم تو رختخواب فوري خوابم برد.دكتر بهم وقت عمل ساعت 7.30 داده بود يعني 4.45 بايد راه ميوفتاديم.ساعت 4.15 بود كه ساعت زنگ زد اما من خوابم ميومد انقد كه به بابایي به شوخي گفتم شما برين من بعدا ميام:)

با مامان جون ،مامان خانم و زندایی نعیمه رفتیم
خلاصه 5.45رسيديم بيمارستان،6 با همراهم كه مامان جون بود رفتيم داخل(خداحافظي از بابایی خيلي سخت بود كلي بغض كرديم دو تايي)،براي آماده شدن براي جراحي صدام زدن،از مامان خداحافظي كردم و فتم تو اتاق زايمان،يه سري سوال پرسيدن لباساي جراحي رو پوشيدم ،صداي قلب کوچولوتو رو گوش دادن و فشارمو گرفتن،بعدش آنژوكد رو وصل كردن،بعد فرستادنم تو اتاق جراحي.تو اتاق كه رفتم ديدم دكترم اونجا منتظرمه،ساعت 7.15 بود. راستي اينم بگم كه كلي حالت تهوع داشتم كه پرستارا و دكترم گفتن از استرسه.خوابوندم رو تخت و دكتر بيهوشي گفت بشين،يه خانمي بود ولي خيلي خوش اخلاق بود،پاهامو دراز كردم و گفت بدنتو شل كن،شونه هاتو بنداز پايين،بعدشم آمپول بيحسي رو زد،درد نداشت،يعني فكر مي كردم خيلي بيشتر درد داشته باشه،از نوك انگشتاي پام احساس وزوز كردم بعدشم ديگه نميتونستم پاهامو تكون بدم.اون موقع كه بيحس بودم سوند رو وصل كردن من اصلا متوجه نشدم.يه پارچه سبز از روي سينم كشيدن ديگه نميتونستم دكتر و بقيه رو كه پايين بودن ببينم.چشمامو بستم و براي كسايي كه بچه دار نميشن دعا كردم كه صداي گريتو رو شنيدم،ساعت 7.35 بود.تو يه پارچه سبز پيچيده بودنت.بهم نشونت دادن،بوست كردم،يادمه دكتر گفت چه دختره خوشگلي و ديگه چشمامو بستم،ميفهميدم دارن يه كارايي ميكنن داشتن دلمو تميز ميكردنو بخيه ميزدن ،اينجا دلم ميخواست فقط تموم بشه و استراحت كنم.بدنم سنگين بود.ديگه بيحال بودم كه اوردنم تو ريكاوري.فقط انقد سردم بود 2 تا پتو روم انداختن بازم ميلرزيدم.تا اينكه بردنم تو بخش حدودا ساعت8.45 بود كه مامانو ديدم.
تا ساعت 11 يواش يواش بيحسي از بين رفت تا 12 ساعت بايد دراز ميكشيدم بدون حركت.ساعت 10 تورو اوردن كه شير بدم اما تو اون وضعيت ،شير هم كه نمياد خيلي سخته،ساعت 11 به سارا اس دادم كه آيلين به دنيا اومد،تا حدودا ساعته 7.30شب كه آب كمپوت گلابي خوردم هيچي نخوردم داشتم ميمردم از گرسنگي،حدودا ساعت 9 شب سوندو كشيدن،سوزش داره كشيدنش،ساعت 9.15 (ببخشيد البته)رفتم دستشويي،باره اولش درد داره،بعدشم تا دره اتاق راه رفتم كه دكترم(دکتر یاسینی) ساعت 11.30 شب اومد پيشمو نامه مرخصي رو داد.
تا صبح خيلي دير گذشت،صبح صبحونه خوردم،تا حالا انقد با ولع نون و پنير نخورده بودم :)
ساعت 11.15 هم مرخص شدم
خونه که اومدیم باباجون،مامان خانم،عمه معصومه و عمه محبوبه و عمو حسنت منتظرمون بودن ،بعدش هم دایی وهاب و امیررضا اومدن.توهم لالا کرده بودی،بابایی برامون قربونی کشت تا انشالا همیشه دختر نازمون سالم و سلامت باشه

فقط بگم كه زايمان اونقد هم كه فكر ميكردم سخت نبود ،انقد بغل گرفتن فرشته اي كه خدا داده شيرينه كه هيچي سخت نيست واقعا حسه قشنگيه 
انشالا همه به خاطرچيزايي خوبي مثل زايمان برن بيمارستان و اينكه انشالا خدا به همه كسايي كه عاشق بچه دار شدن هست فرشته اي مثل تو بده كه اوناهم لذتشو بچشن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)